روضه خوان می خواند و دل می نویسد
دوشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۲، ۰۱:۱۲ ق.ظ
بدون مقدمه،می رم سر اصل مطلب،خارج از هرگونه نگارش و هرگونه قواعد دستوری،دلی می خواهم بنویسم،دلم سرد است،سنگ است،مانده ام در این قفس،نه پری برای پرواز،نه پایی برای دویدن،دل هایمان باید شکسته باشد،ولی نمی دانم چرا اینطور نیست،به خدا برای دل خود می نویسم،نه برای هیچ چیز دیگر،مناجات میرداماد،می خواند برای شهدا، و من می نویسم آنچه را که دل می خواهد،آنچه را که خود می پسندم،ساعاتی که از شب گذشته،دلم تاب ندارد،نمی دانم،چرا ...
نمی خواهم روضه بخوانم، ولی خسته شدم از این همه دل تنگی و بی وفایی، اشتباه نگیرید، عاشق هستم، نه آن چیزی که شما فکرش را می کنید، دلم تنگ است، ولی دل گشایم جای دیگر است، چیز دیگر است، نمی دانم چرا هر چیزی که به کربلا نزدیک است، انسان را اینگونه عاشق می کند، نمی دانم، راز این ماجرا کجاست؟!

مانده ام بین دوراهی، در برزخ خود گرفتار شده ام، شما بگویید، شاید دیوانه شده ام...
دیگر طاقت ندارم،این موقع ها که از سال می شود، راستش را بخواهین دلم هوایی می شود،
خدایا انگار هر کس که به تو رسیده است،سرمست است افسوس که ما...
نمی دانم،نپرسید؟!من امشب اصلا هیچ چیز نمی دانم!
خسته شده ام، اصلاًگرفتار شده ام، شاید امتحان باشد،شاید دیوانه شدم، ولی حس خوبی است،
الله اکبر
رفقا،خسته ام،نپرسید چرا!دلم شکسته است نپرسید چرا!
اشک هایم جاری است،نه برای ریا،این را هم نپرسید چرا!
دل نوشت است،خرده نگیرد مرا!
دلم تنگ است...
نه کاری، نه عملی،دل را ول کرده ام در کیبورد سیستمم،انگار دلم تایپ می کند،
آه...
اصلا"ً امشب نمی دانم،چرا اینگونه ام،چرا آرام و قرار ندارم،
نه می دانم،حالا که فکرش را می کنم می دانم،باز میاید بوی شهدا
وای...وای...
باز شهادت ....
باز شهدا...
بخدا دست انگشتانم نیست،دلم می نویسد،روضه خوان می خواند و دل می نویسد.
گیر کرده ام،نمی دانم چرا اصلاً اینجایم،
ریا...فریب...دروغ...دزدی...گناه پشت گناه...
همه را خودم دارم،به خودتان نگیرید...
خرده نگیرید...
نمی دانم غروب شلمچه را دیده اید یا نه!نمی دانم تا به حال با شهدا رفیق شده اید یا نه!
ای بابا...
بی چاره گی هم قشنگ است...این موقع از سال که می شود،فقط جسمم اینجاست،دلم می رود جنوب،انگار پا که هیچ، دلی جا مانده آنجا،دل که چه عرض کنم،خود را آنجا جا گذاشته ام،خوش بحال آنانکه می فهمند،شهدا را می فهمند،عشق را می فهمند،با هیچ منطقی در روی این کره ی خاکی نمی شود جمع بست،پر کشیدن دل خود هوایی دارد، هر چند،هر سال که می گذرد، دلمان سنگ تر و سخت تر می شود.
امسال قرار نیست که من...بگذریم،شاید حقم باشد،حتماً حقم است...
دلم پر است،انگار تا فردا هم بخواهد می تواند بنویسد،از ناملایمتی های خودم برای خودم.
رفیقم گفت باید صبر کرد...
راستی (سلام ای شهید گمنام) را یادتان هست،چه زیبا خواند رمضانی!
ان گار امشب دلم جای عقل را گرفته است،جدا از هر چیزی،دعا کنید،دعا کنید،برایم دعا کنید...
چقدر خسته ام امشب،خدایا،خودم میدانم شرمنده ای پلاکشم
ولی چه بکنیم،انگار ما را سحر کرده اند،
خدایا تو رو به جون فاطمه،منم ببر،منم ببر
شاید با نوشته هایم جور در نیاید،ولی این را برای خود می نویسم
برای تشکر از شیار 143،برای حاتمی کیا تا بسازد برای شهدا،برای حامد زمانی تا بخواند برای شهدا
باز حقیر را حلال کنید...
نمی خواهم روضه بخوانم، ولی خسته شدم از این همه دل تنگی و بی وفایی، اشتباه نگیرید، عاشق هستم، نه آن چیزی که شما فکرش را می کنید، دلم تنگ است، ولی دل گشایم جای دیگر است، چیز دیگر است، نمی دانم چرا هر چیزی که به کربلا نزدیک است، انسان را اینگونه عاشق می کند، نمی دانم، راز این ماجرا کجاست؟!
مانده ام بین دوراهی، در برزخ خود گرفتار شده ام، شما بگویید، شاید دیوانه شده ام...
دیگر طاقت ندارم،این موقع ها که از سال می شود، راستش را بخواهین دلم هوایی می شود،
خدایا انگار هر کس که به تو رسیده است،سرمست است افسوس که ما...
نمی دانم،نپرسید؟!من امشب اصلا هیچ چیز نمی دانم!
خسته شده ام، اصلاًگرفتار شده ام، شاید امتحان باشد،شاید دیوانه شدم، ولی حس خوبی است،
الله اکبر
رفقا،خسته ام،نپرسید چرا!دلم شکسته است نپرسید چرا!
اشک هایم جاری است،نه برای ریا،این را هم نپرسید چرا!
دل نوشت است،خرده نگیرد مرا!
دلم تنگ است...
نه کاری، نه عملی،دل را ول کرده ام در کیبورد سیستمم،انگار دلم تایپ می کند،
آه...
اصلا"ً امشب نمی دانم،چرا اینگونه ام،چرا آرام و قرار ندارم،
نه می دانم،حالا که فکرش را می کنم می دانم،باز میاید بوی شهدا
وای...وای...
باز شهادت ....
باز شهدا...
بخدا دست انگشتانم نیست،دلم می نویسد،روضه خوان می خواند و دل می نویسد.
گیر کرده ام،نمی دانم چرا اصلاً اینجایم،
ریا...فریب...دروغ...دزدی...گناه پشت گناه...
همه را خودم دارم،به خودتان نگیرید...
خرده نگیرید...
نمی دانم غروب شلمچه را دیده اید یا نه!نمی دانم تا به حال با شهدا رفیق شده اید یا نه!
ای بابا...
بی چاره گی هم قشنگ است...این موقع از سال که می شود،فقط جسمم اینجاست،دلم می رود جنوب،انگار پا که هیچ، دلی جا مانده آنجا،دل که چه عرض کنم،خود را آنجا جا گذاشته ام،خوش بحال آنانکه می فهمند،شهدا را می فهمند،عشق را می فهمند،با هیچ منطقی در روی این کره ی خاکی نمی شود جمع بست،پر کشیدن دل خود هوایی دارد، هر چند،هر سال که می گذرد، دلمان سنگ تر و سخت تر می شود.
امسال قرار نیست که من...بگذریم،شاید حقم باشد،حتماً حقم است...
دلم پر است،انگار تا فردا هم بخواهد می تواند بنویسد،از ناملایمتی های خودم برای خودم.
رفیقم گفت باید صبر کرد...
راستی (سلام ای شهید گمنام) را یادتان هست،چه زیبا خواند رمضانی!
ان گار امشب دلم جای عقل را گرفته است،جدا از هر چیزی،دعا کنید،دعا کنید،برایم دعا کنید...
چقدر خسته ام امشب،خدایا،خودم میدانم شرمنده ای پلاکشم
ولی چه بکنیم،انگار ما را سحر کرده اند،
خدایا تو رو به جون فاطمه،منم ببر،منم ببر
شاید با نوشته هایم جور در نیاید،ولی این را برای خود می نویسم
برای تشکر از شیار 143،برای حاتمی کیا تا بسازد برای شهدا،برای حامد زمانی تا بخواند برای شهدا
باز حقیر را حلال کنید...
۹۲/۱۱/۲۸
هدفی برای زندگی
دلی برا دوست داشتن
وخدایی برای پرستش داری
خوشبختی.......